داستان کوتاه پیرمرد و درخت

ساخت وبلاگ

آفتاب کم کم غروب می کرد و پیرمرد یک دست بر عصا، دست دیگر بر روی دست، همان طور که حسرت سال های گذشته اش را می خورد، درخت تنومندش را وارسی می کرد. این درخت، تنها دست آورد این سال ها بود. هرچند درخت سال ها بود که ثمره ای نداشت، اما شنیدن نام پیرمرد همیشه آن درخت تنومند را به خاطر متبادر می کرد. ازین رو به طرز عجیبی با این درخت خودخواهانه برخورد می کرد، چون پدری شکست خورده که تمام آرزوهایش را در زندگی فرزندش جست و جو می کند. سرنوشت خود را به این درخت گره زده بود. سال ها جان کنده بود تا درخت محصولی دهد و محصولش را به فروش رساند، تا بالاخره یک بار هم که شده، مردم زیر چشمی او را ننگرند و با انگشت به هم دیگر نشانش ندهند. ببیند که رویایش بی پایه و اساس نبوده، تلاشش آب در هاون کوبیدن نبود. با این که دور تا دور درخت را سیم خاردار کشیده بود، اما ثمره ی اندک قابل قبول درخت غالبا شکار کلاغ ها می شد و ما بقی به صورت خشک و سوخته تا آخر پاییز بر درخت می ماند.

پیرمرد اما همچنان خود را از تک و تا نینداخته بود، همیشه در مجالس، حرف که به او می رسید، باید تصوراتش از آن درخت رویایی را شرح می داد. خاطرات جوانیش را که همه ی خرج و مخارجش را از همین درخت در می آورد. تمهیدات پیچیده ای که امسال در نظر دارد که مثل سال گذشته محصولش کم رونق نباشد را با آب و تاب توضیح می داد و همه در سر خود به یک چیز می اندیشیدند: " چه به سر پیر مرد آمده است؟ نمی داند درخت بی محصول ریشه اش فاسد شده؟ نمی داند عمر این درخت سال هاست که به پایان آمده؟ این همه آب و تاب واقعی است یا تصنعی؟ "، اما کسی جرأت نداشت پیرمرد را از خواب مستیش بیدار کند.

این اواخر اما، پیرمرد به صرافت افتاده بود. با خود می اندیشید از ثمره اش که بهره ای نبرده، بهتر است چوبش را ببرد و به فروش برساند. بی راه هم نبود، با آن همه چوب، می توانست سال های آخر عمر خود را با آرامش سپری کند و درد سر کفن و دفنش را از سر بازماندگانش فرو نشاند. می توانست هر از گاهی سفر کوتاهی به شهر داشته باشد و برای خودش خوش باشد و دیگر هیچ وقت طعم گرسنگی را نچشد. حد اقل لازم نبود پاییز ها را با غم بی برگی و بی ثمرگی بگذراند.

در این افکار سیر می کرد و چنین سودایی در سر می پروراند که با صدای خش خش درخت به خودش آمد. درخت تکانی خورد و با این که تنها یک نسیم ضعیف می وزید، به سمتی افتاد.

پیرمرد بهت زده و ساکت، نتوانست تکانی بخورد. اشک از چشم راستش جاری بود و مردگی در چشم چپش مشهود. بعد از ساعت ها نفس عمیقی کشید. بغض چنان راه نفسش را گرفته بود که باز دمش را در چند مرحله خارج ساخت و سینه اش می لرزید. در همین لحظه، عصایش شکست و پیرمرد به خاک افتاد. موریانه حتی عصا را هم خورده بود.

سه شنبه، 21/7/94

ساعت 6:50 دقیقه صبح

---

من داستان گفتن بلد نیستم. ولی شش سال پیش یک صبحی این ایده به ذهنم رسید و همون موقع نوشتمش.

دوست دارم نظرتون رو بشنوم

استعفا...
ما را در سایت استعفا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : delgoyehayema بازدید : 99 تاريخ : شنبه 16 بهمن 1400 ساعت: 18:52